یک مادر

جون 3, 2010

صدای گریه میاد، صدایی که به سختی شنیده میشه! به سمت صدا میروم، اینجا تاریک است،یک اتاق…نیمه شب است ، همگی در یک خوابی عمیق فرورفته اند، عقربه های ساعت مثل یک خمیازه کشدار به سختی حرکت می کنند، او به این آسانیها گریه نمی کرد! او صبور است، عاشق است! او انتظار یک لحظه معشوق بودن را هم ندارد! او به کمترین محبت قانع است! حتی سکوتش همش حرف است!

اما او حالا دارد اشک می ریزد،آرام در گوشه ای از اتاق، او در مدتی اندک تمام گذشته را مرور می کند،مدتی اندک!

او برای خود اشک نمی ریزد! او حتی این اشکها را برای خود نیز نمی ریزد! او اشکها را برای موجودی دیگر! موجودی از گوشت و خون خودش! موجودی که بیست سال و نه ماه عمر خودش را به پای او ریخته! او حالا یک موجود است! یک موجودی که فقط به وجود خودش می اندیشد! یک موجود که با سخنانش مثل یک خنجر قلب زخم خورده ی او را زخمی تر می کند! من طاقت این را ندارم.

او مرا نمی بیند حتی هیچ احساسی..کاش می شد مثل گذشته دستی بر گونه هاش می گذاشتم! کاش می شد دوباره بوسه ای بر دستهای پینه بسته اش می زدم.دیگر دیر وقت است باید بروم و او را با گریه های بی صدایش تنها بگذارم.باید تا یک شب جمعه ی دیگر دوری او را تحمل کنم…خداحافظ.

روح همراه

ژوئیه 9, 2009

SoulMate

SoulMate

وقتی برای اولین بار به چشماش نیم نگاهی انداختم دیگه نتونستم نگاهم را بگیرم! یه گرمایی سرتاسر بدنم به جریان افتاد! دستهام سنگین شدند! ضربان قلبم به حدی بالا رفت که احساس کردم نزدیکه قفسه سینه ام شکافته بشه!

خود من هم نفهمیدم چرا اینجوری شدم! سابقه نداشته با دیدن یکی ،اینطوری بشم ولی حالا که این اتفاق افتاده و من را در خودش بلعیده بود! اتفاق عجیبتر این بود که با تمام وجودم احساس کردم که او را می شناسم! البته این توهم نبود بلکه یک حس بسیار قوی بود. مثل این می مونه که یک چیزی را مدتها گم کرده باشین و بعد از مدتی در ذهن تون یادتون بیاد که اون را آخرین بار کجا گذاشتین!